خاطراتی تلخ
چندین شب پیش ، اوایل ماه مبارک بود که خبر بدی بهمون دادن. آنقدر بد که تا زنده ام نمی تونم درکش کنم. و اون تصادف و فوت عموی عزیز و مهربان و دلسوزم (عمو بیژن) بود. پارمیس که از همون لحظه اول خاکسپاری تا انتهای مراسمات با ما بود خیلی این غم بزرگ روش تاثیر گذاشته بود. همش از من می پرسید:
پارمیس :مامان عمو بیژن کجا رفته؟؟؟؟؟
مامان :رفته پیش خدا.
پارمیس:خدا کجاست ؟؟؟؟ چه رنگیه؟؟؟؟
مامان :خدا توی آسموناست.رنگش هم سفید و زرده.
پارمیس:مامان من دلم می خواد برم پیش خدا.تو رو خدا مامان. به خدا بگو بیاد منو ببره.
و من از سخن گفتن باز می مانم.................
راه می ره و میگه : لا اله الا الله- محمد رسول الله
مامان وقتی عمو بیژن رو میبردیم پیش خدا اینو براش میگفتیم؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
و تو لحظه به لحظه این مصیبت رو برای من تداعی می کنی.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی