تنهایی مامان و پارمیس
الان چند ماهی میشه که من و پارمیس کوچولو تنها شدیم. البته منظور از تنهایی اینه که کار بابایی برای مدتی
به جایی دورتر از ما منتقل شده و ما مجبوریم دیر به دیر بابایی رو ببینیم.و این خیلی برای ما و مخصوصا بابایی
سخت می گذره.
حال و روز این روزهای پارمیس:..............
وقتی باباش زنگ میزنه میگم مامانی بیا با باباجون صحبت کن. و پارمیس با تمام دلتنگی میگه:
مامان آخه اگه صدای بابا رو بشنوم دلش برام تنگ میشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
(الهی مامان فدای اون عقل و شعورت بشه. که تو اینقدر فهمیده هستی)
بعضی شبها که می خواد به من شب به خیر بگه. تند تند و پشت سر هم می گه:
شب به خیر مامان. شب به خیر بابا................. و در آخر کلی به فکر فرو میره و خیره میشه و من با تمام
وجودم در آغوش می کشم و می بوسمش.
الهی زودتر بابایی رو به ما برسون. آآآآااااااااااااااااامین