خستگی و ذوق و بغض
دیروز بعد از کلاس قرآنت بردمت داروخونه و یه خمیردندون ژله ای برات خریدم. اینقدر ذوق کردی و خوشحال شدی که تا خونه چند بار دستم رو بوسیدی. بعدش هم اومدی خونه و شروع کردی به مسواک زدن.....
اینقدر خسته بودی که بدون اینکه شام بخوری توی بغلم خوابت برد...... الهی من فدای اون خستگی توی چشمات بشم... نمیدونم چطوری از شرمندگی این همه خستگی تو در بیام.
امروز صبح که از خواب بیدار شدی یه سره بهونه می گرفتی و گریه می کردی . سوار ماشین که شدیم مثل هر روز صبح دعای فرج رو برات گذاشتم تا خودت با صدای بلند بخونی . ولی بعد از اینکه یه بار خوندیش نگات کردم دیدم داری با صدای آروم و مثل ابر بهار اشک میریزی... . نمیدونم شاید علتش این بود که از دیشب بدون اینکه با من و بابا بازی کنی خوابیدی و احساس دلتنگی می کردی. ازت پرسیدم چی شده چرا گریه می کنی؟ جواب دادی : دلم برای بابا تنگ شده...... قربون اون دل کوچکیت برم که بزرگی معرفتش به اندازه یه دریاست.....