دستهای کوچکت....
چنان میسوختم که گویی خاکستری از من بر جای نمی ماند.گمان میبردم از خاکستر یک ققنوس هزاران ققنوس به پرواز در می آیند.اما ققنوس کوچک من,بی هیچ خاکستری از شعله های من سربرآورد و آتش بی امان مرا خاموش کرد.اینک باور دارم که ققنوس بزرگ می تواند زنده بماند و ققنوس کوچکش را به آغوش بکشد و باهم بر فراز آسمان عشق و خوشبختی به پرواز درآیند.
نورچشمم پارمیس! تو ققنوس کوچک منی که پایان غم انگیز افسانه ای کهن راآغازی تازه و نو میبخشی.
دخترم ماه من! توآغاز زیباترین افسانه زندگی منی که به حقیقت پیوست.
عزیز دل مامان! تمام اشکهایم را در کاسه صبرم جمع کردم تا وقتی قدم در راه این دنیای تازه می گذاری پشت سرت بریزم تا بدرقه راهت باشد تا فراموش نکنی از کجا آغاز کرده ای و باید به کجا بازگردی!
پارمیس دخترم! دستان کوچک تو بالهای بزرگ پرواز منند!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی