همدردی بزرگ........
- پارمیس که هر روز خسته از مهد و کلاس هاش بر میگرده حدود ساعت 6 تا صبح روز بعد می خوابه.
یه شب که حدود 3 نصف شب بود تشنه اش شد و منو بیدار کرد که بهش آب بدم. از بس که تشنه بود
،یه لیوان آب رو تا تهش سر کشید بعدش هم با صدای بلند توی خواب گفت: سلام بر حسین. و به
سرعت افتادروی رختخوابش و خوابید.
- نوبت دندونپزشکی داشتم و تنها کسی رو که با خودم بردم یدونه دخمل نازم بود. که همیشه همراه و
همراز مامانه. من روی صندلی زیر دست دکتر بودم و پارمیس جون پشت سرم محو تماشای کار دکتر
بود. بعد از اتمام کار وقتی از مطب بیرون اومدیم محکم بهم بغل زد و گفت : مامان الهی همه درد دندونت
و مریضیت بیافته به جون من. البته خیلی دور ار زجونش. عشق و امید مامان و بابا.
نمی دونستم از ذوق چیکارش کنم. همون جا اشک به چشمام زد و محکم بوسیدمش.