پارمیسپارمیس، تا این لحظه: 14 سال و 29 روز سن داره

فرشته باغ بهشتم:پارمیس

باغ عمو لطف اله

بعضی از جمعه ها به دعوت عمو اینا ما به باغشون تشریف فرما میشیم و یکدانه و در دانه خانه ما بعد از کلی خاک بازی و میوه خوردن و بدو بدو ، هر درختی رو که میبینه بهش میچسبه و شروع می کنه به عکس گرفتن در شکل های مختلف. پارمیس: مامان بدو بیا یه عکس خوشگل ازم بگیر.           :    مامان زود باش دیگه میخوام یه زشت (ژست) دیگه بگیرم و ما هم چپ و راست از جوجه طلا عکس می گیریم.                                    &n...
19 مهر 1393

با نخبه ها پریدن...

وقتی که انگشت کوچولوی پارمیس شکسته بود دایی بهزاد و دایی میلاد(پسر عموهای مامانی) اومدن عیادتش . یه کادوی جانانه و دوست داشتنی و بعدش هم انگار که کوچولوی ما نشست بزرگی با نخبگان داشت و چه زیبا با این دو بزگوار دوست شده بود و هم صحبت. طوری که همبازی های خودش رو فراموش کرده بود. البته بگم دایی ها واقعا نخبه هستن ها . سمت راست دایی بهزاد و سمت چپ دایی میلاد. امیدوارم که دختر من هم اینقدر موفق باشه.   ...
19 مهر 1393

سالاد ماکارونی یا خواب؟؟؟؟ یا هر دو

وقت خواب شده بود و دردانه کوچولوی ما یهو حوس سالاد ماکارونی به سرش زد و ما به علت تنبلی و خواب آلودگی تفره میرفتیم. اما از اونجایی که ما همیشه تسلیم هستیم ، دست بکار شدیم. و یکدانه زندگی با تموم خواب توی چشمش شروع کرد به خوردن   ...
12 مهر 1393

خانم دکتر مامان و بابایی...

بنده حقیر در طی مراسمات آشپزی بدجوری دستم رو بردیم البته صحبت از چند روز پیشه. از دهنم در رفت و گفتم ای کاش یکی برام باند پیچیش کنه و دردانه ما این مطلب رو از دهان ما قاپید و هر ساعت وسایل پزکی رو پهن می کنه و انگشت ما رو باند پیچی میکنه. مامانی ان شااله که خدا کمکت کنه و ما رو به آرزومون برسونی و یه خانم دکتر قابل بشی. الهی آمین ...
12 مهر 1393

استاد بزرگ شطرنج

از وقتی که کلاس شطرنج میره ، چپ و راست تموم شعرهاش رو برای من و بابایی می خونه و یه سره کیش و ماتمون می کنه. تازه کلی هم ژست استاد شطرنجی واسمون میگیره. الهی مامان به قربونش             البته استاد بزرگ لابه لای بازی کردنش خوراکی هم باید میل می نمودند.                           ...
12 مهر 1393