پارمیسپارمیس، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

فرشته باغ بهشتم:پارمیس

تلقین با مزه

در این ایام سعی می کنیم هر چند شب یکبار سری به دایی بهزاد و دایی میلاد (پسر های عمو بیژن) بزنیم. عشق بهزاد و میلاد پارمیسه و پارمیس هم همینطور. گردن دایی بهزاد رو گرفته بودی و میگفتی: اعصابت خورده؟!!!!   اعصاب نداری!!!!!؟؟؟  اعصابت خورده ؟؟؟  آره آره اعصابت خورده. و اینقدر اینو به بهزاد گفتی که اونم در آخر گفت: آره اعصابم خورده حالا که چی؟؟؟ و تو جواب دادی : خب اعصابت خورد باشه من کار خودم رو می کنم و ما همه حالا نخند و کی بخند......... انگار که با بودن تو و شلوغ کردن و سرگرم کردن همه ما ، یادمان رفته بود که چه اتفاقی افتاده. و همه ما رو می خندادندی.... پارمیس مهربانم شاید خدا توی این لحظه تو رو برا...
30 تير 1393

خاطراتی تلخ

چندین شب پیش ، اوایل ماه مبارک بود که خبر بدی بهمون دادن. آنقدر بد که تا زنده ام نمی تونم درکش کنم. و اون تصادف و فوت عموی عزیز و مهربان و دلسوزم (عمو بیژن) بود. پارمیس که از همون لحظه اول خاکسپاری تا انتهای مراسمات با ما بود خیلی این غم بزرگ روش تاثیر گذاشته بود. همش از من می پرسید: پارمیس :مامان عمو بیژن کجا رفته؟؟؟؟؟ مامان :رفته پیش خدا. پارمیس:خدا کجاست ؟؟؟؟ چه رنگیه؟؟؟؟ مامان :خدا توی آسموناست.رنگش هم سفید و زرده. پارمیس:مامان من دلم می خواد برم پیش خدا.تو رو خدا مامان. به خدا بگو بیاد منو ببره. و من از سخن گفتن باز می مانم................. راه می ره و میگه : لا اله الا الله- محمد رسول الله مامان وقتی عمو بیژن رو...
30 تير 1393

دل نگران مادر

هر وقت می خوای تنهایی با بابا بیرون بری ، صد بار منو میبوسی و به من می گی: مامان تو رو خدا مواظب خودت باش. مامان اگه من برم آقا گرگه نمی آد تو رو بخوره؟؟؟؟؟  مامان تنهایی نمی ترسی؟؟؟؟ بازم برمیگردی و یه بوس دیگه. تا بالاخره با دل نگرانی فراوان دل میذاری و می ری.................... و من فدای آن همه دل نگرانی ها و دلتنگیهایت.   ...
31 خرداد 1393

حس کنجکاوی

و تو هر بار سوال تازه ای از بدن انسان می پرسی. مامان توی شکم ما چیه؟؟؟؟؟؟ مامان تو انگشت ما چیه؟؟؟؟ چجوری حرکت می کنه؟؟؟؟؟؟ مامان جان توش استخونه. باعث حرکتش میشه. مامان پشت پای ما چیه؟؟؟؟  استخونه؟؟؟؟ نه مامان جان . ماهیچه است. و خیلی از این سوال های ریز و جالب.........    
31 خرداد 1393

تخیلات زیبای ذهن

توی حیاط خونه ماگین(مامان رنگین)، مامان خودم، نشسته بودیم .یه درخت گردو توی حیاطشون هست که اصلا گردو نگرفته. ماگین(مامان رنگین)  :  ای وای پارمیس دیدی این درخته اصلا گردو نداره.   پارمیس:  ماگین اصلا گردو نداره!؟   ماگین : نه مامان جان نمی دونم چرا امسال گردو نگرفته؟!! (با حالت کمی ناراحت)   پارمیس : اشکال نداره ماگین، من خودم می رم گردو می خرم میچسبونم بهش بعد تو ازش بکن و بخور....   (خیلی ذهنت زیباست مامان جان. به خاطر اینکه مامان رنگین ناراحت نشه چه فکر قشنگی براش کردی دلسوز و مهربون)   ...
28 خرداد 1393

بدون عنوان

11 شب بود و پارمیس که دیگه می خواست بخوابه یهو از جاش بلند شد و گفت : مامان دفتر نقاشیم رو بده میخوام نقاشی بکشم. هر کاری کردم راضی نشد که دست برداره. گفتم فرهاد دفتر نقاشیش رو بده شاید چیزی به ذهنش رسیده می خواد بکشه. یه دفعه ازم پرسیدی :  مامان نهذ یعنی چی؟ ..... اول نفهمیدم چی گفتی ، بعد که فکر کردم ، دیدم منظورت ذهن بود . کلی برات توضیح دادم. در آخر هم یه نقاشی جالب کشیدی که توش چند تا آدم فضایی ، یه عروس و چند تکه ابر کشیدی. بعدش هم فوری اومدی و خوابیدی. نمی دونم قضیه از چه قرار بود. ...
24 خرداد 1393

دست فرمان

پارمیس در حال دست فرمان دادن به مامان در هنگام بیرون آمدن از پارکینگ : (این کار هر روز صبحمونه)                                              بپیچون، بپیچون . حالا بشکن ، بشکن  خوبه خوبه در آخر هم در پارکینگ رو خودش می بنده. ...
13 خرداد 1393

نصیحت

دخترم عزیز- دل مادر- باید زن بودن رو بلد باشی یاد بگیر که کی سکوت کنی کی ناز کنی و کی صبوری و کی حتی عصبانی بشی و تلخی بکنی!!!   نازنین- دل مادر! زندگی شوخی نیست! اگه مراقب عشقت  احساست و رابطه ات نباشی... مرز بین خوشبختی و بدبختی اونقدرها هم زیاد نیست! مراقب باش عمر- مادر! مراقب باش تا عشقت رنگ عادت نگیره که عادی شدن حس خوشبختی رو  کمرنگ میکنه! عزیزکم میشه بخاطر لبخندی خوشبخت بود! دخترم.. دوست داشتن حس عجیب و خوبیه آرزو میکنم که روزی از ته قلبت کسی رو دوست  داشته باشی! اما راستش تازگی ها فهمیدم کسی که باورت داره از کسی که دوستت داره یه قدم جلوتره! این باورها هستند که زندگ...
11 خرداد 1393

بدون عنوان

فرزند عزیزم آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی اگرهنگام غذا خوردن ، لباس هایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم اگرصحبت هایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و درکم کن به یاد بیاور ، وقتی کوچک بودی ، مجبور می شدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور می شدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم وقتی نمی خواهم به حمام بروم ، مرا سرزنش نکن وقتی بی خبر از پیشرفت ها و دنیای امروز ، سئوالاتی می کنم با تمسخر به من ننگر وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی ، حافظه ام یاری نمی کند ، فرصت بده وعصبانی نشو ...
10 خرداد 1393

افتخار

و برافراشتن پرچم جمهوری اسلامی ایران ، وطن عزیزمان با دستان کوچک نونهالان کشورمان. ان شااله که  همیشه این پرچم بر افراشته باشد.(البته همزمان سرود ای ایران رو هم می خوندن) باورنکردنیه نه!!!! نونهالم رو با فلش زرد نشون دادم.     ...
10 خرداد 1393