پارمیسپارمیس، تا این لحظه: 14 سال و 13 روز سن داره

فرشته باغ بهشتم:پارمیس

سوالات مبهم...

ا ین روزها بدجوری پیله میکنی و از من سوالات مبهم می پرسی تعداد سوالاتت داره خیلی زیاد می شه و من گاهی نمی دونم جوابش رو از کجا باید پیدا کنم. 1-مامان چرا لباس مشکی تنم می کنی؟؟؟؟؟ مامان: قصه امام حسین رو برات گفتم و اینکه ما به خاطر این آقای بزرگوار ناراحت هستیم وووووو.... 2- الان امام حسین کجاست داره چیکار می کنه؟؟؟؟ مامان: الان پیش خداست داره به حرفها و کارهای ما نگاه می کنه ببینه ما چند تا کار خوب و خدای نکرده چند تا کار بد انجام می دیم. 3- مامان الان عمو بیژن هم پیش خداست؟؟؟؟؟؟ داره ما رو نگاه می کنه؟؟؟؟ داره با خدا حرف می زنه؟؟ پس چرا با ما حرف نمی زنه؟؟؟؟ مامان : آره عزیز دلم.و..........
5 آبان 1393

یک اتفاق مهم

بعد از اینکه حدود سه ماه با بابایی مذاکره داشتیم ، بالاخره موفق شدیم در یک روز زیبای پاییزی ایشون رو راضی کنیم به کوتاه کردن موهای دردانه . و با چه ذوق و شوقی به سوی آرایشگاه می دویدیم که نکنه یه وقتی بابایی نظرش عوض بشه. به همانند خانمهای جا افتاده بر روی صندلی مخصوص نشستند و موهایشان را همی کوتاه کردند. از ته دلم یه خورده ناراحت بودم که اون موهای طلایی زیبا رو از دست می دم اما بازم به خودم گفتم این باعث می شه یه خورده موهاش جون بگیره و از این زیبا تر موهاش رشد کنه. البته دردانه ما هر طوری که باشند یکدانه فرشته روی زمین و زیباترین آفریده خداوند برای ما هستند.   الهی فدای اون صورت ماهت بش...
28 مهر 1393

مسابقه ماست خوری بدون دست

قرار بر این شد که یکی از روزها توی کلاس قرآن آخر وقت مسابقه ماست خوری بدون دست برای بچه ها برگزار بشه . و بالاخره روز موعود فرا رسید و مسابقه دو تا دو تا بین بچه ها شروع شد. جوجه طلای ما با کلی تلاش توی مرحله اول برنده شد و به فینال راه پیدا کرد. خیلی هیجان انگیز بود. و اینجا بود که یکدانه ما تلاش برای رسیدن به هدف و رقابت و پشتکار و همکاری رو یاد گرفت. تلاش و جدیت در کار رو می تونیم اینجا ببینیم. و این هم یک عکس دسته جمعی و برنده نهایی که لباس قرمز پوشیده به اسم نسا خانم. پارمیس توی مرحله دوم نتونست طاقت بیاره .دیگه داشت از خوردن ماست حالش به هم می خورد .اما باز هم خیلی خوشحالم که تموم سعی خود...
28 مهر 1393

باغ عمو لطف اله

بعضی از جمعه ها به دعوت عمو اینا ما به باغشون تشریف فرما میشیم و یکدانه و در دانه خانه ما بعد از کلی خاک بازی و میوه خوردن و بدو بدو ، هر درختی رو که میبینه بهش میچسبه و شروع می کنه به عکس گرفتن در شکل های مختلف. پارمیس: مامان بدو بیا یه عکس خوشگل ازم بگیر.           :    مامان زود باش دیگه میخوام یه زشت (ژست) دیگه بگیرم و ما هم چپ و راست از جوجه طلا عکس می گیریم.                                    &n...
19 مهر 1393

با نخبه ها پریدن...

وقتی که انگشت کوچولوی پارمیس شکسته بود دایی بهزاد و دایی میلاد(پسر عموهای مامانی) اومدن عیادتش . یه کادوی جانانه و دوست داشتنی و بعدش هم انگار که کوچولوی ما نشست بزرگی با نخبگان داشت و چه زیبا با این دو بزگوار دوست شده بود و هم صحبت. طوری که همبازی های خودش رو فراموش کرده بود. البته بگم دایی ها واقعا نخبه هستن ها . سمت راست دایی بهزاد و سمت چپ دایی میلاد. امیدوارم که دختر من هم اینقدر موفق باشه.   ...
19 مهر 1393

سالاد ماکارونی یا خواب؟؟؟؟ یا هر دو

وقت خواب شده بود و دردانه کوچولوی ما یهو حوس سالاد ماکارونی به سرش زد و ما به علت تنبلی و خواب آلودگی تفره میرفتیم. اما از اونجایی که ما همیشه تسلیم هستیم ، دست بکار شدیم. و یکدانه زندگی با تموم خواب توی چشمش شروع کرد به خوردن   ...
12 مهر 1393

خانم دکتر مامان و بابایی...

بنده حقیر در طی مراسمات آشپزی بدجوری دستم رو بردیم البته صحبت از چند روز پیشه. از دهنم در رفت و گفتم ای کاش یکی برام باند پیچیش کنه و دردانه ما این مطلب رو از دهان ما قاپید و هر ساعت وسایل پزکی رو پهن می کنه و انگشت ما رو باند پیچی میکنه. مامانی ان شااله که خدا کمکت کنه و ما رو به آرزومون برسونی و یه خانم دکتر قابل بشی. الهی آمین ...
12 مهر 1393

استاد بزرگ شطرنج

از وقتی که کلاس شطرنج میره ، چپ و راست تموم شعرهاش رو برای من و بابایی می خونه و یه سره کیش و ماتمون می کنه. تازه کلی هم ژست استاد شطرنجی واسمون میگیره. الهی مامان به قربونش             البته استاد بزرگ لابه لای بازی کردنش خوراکی هم باید میل می نمودند.                           ...
12 مهر 1393