پارمیسپارمیس، تا این لحظه: 14 سال و 13 روز سن داره

فرشته باغ بهشتم:پارمیس

یک مسافرت بیاد ماندنی

پنج شنبه و جمعه 18 و 19 اردیبهشت 93 همراه با عمو سیاوش و خانوادش راهی یه سفر کوتاه درون استانی شدیم . به پارمیس و پارمیدا که دو دوست بسیار صمیمی شده بودند خیلی خیلی خوش گذشت. و البته به ما بزرگترها که بماند . در اواخر سفر زیر بارون لذت فراوانی بردیم و سفرمون رو با یه بستنی خوشمزه به پایان رساندیم. این دو نفر به جوجه طلا و جوجه سیاه معروفند. و پشت این در باغی زیبا بود که پر بود از شکوفه های انار....... ...
21 ارديبهشت 1393

کارهای جدید

پشت میز کامپیوتر میشینی و خودت روش صحیح روشن و خاموش کردن سیستم و یا باز کردن نرم افزارهایی که دوست داری رو یاد گرفتی و انجام میدی. گاهی وقتی جایی میریم و من پشت فرمان رانندگی می کنم فرمان رو با دستهای کوچیکت می گیری و میگی : مامان من حواسم هست شما کیفت رو بیار. و حالا تمام امیدت به اینه که داداش کوچولوت (نی نی خاله نسرین ) بیاد و تو مسئولیتش رو قبول کنی. اینقدر عاشقش هستی که هر روز ازش صحبت می کنی. خدا براش حفظش کنه
15 ارديبهشت 1393

اولین آزمون پایانی

امروز یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 و تو آزمون پایانی از 3 کتاب آیه ها و اشاره ها رو داشتی. گرچه بسیار از هوش و ذکاوت تو مطمئن بوده و هستم اما مثل همه مادر های دیگه اضطراب سرتاسر وجودم رو گرفته بود. و تو رو صدا زدند تا جواب پس بدهی. بعد از 10 دقیقه با خوشحالی از کلاس بیرون اومدی و گفتی : مامان 100 شدم. و باز هم سربلند از آزمونت بیرون آمدی. خدایا شکرت  
15 ارديبهشت 1393

دعاها..

داشتم نماز می خوندم و تو می آمدی و میرفتی ... اما ناگهان یک جمله زیبا از تو حواسم رو پرت کرد و آن این بود..... "" خدای مهربون مامانم داره باهات حرف می زنه تو هم جوابش رو بده. "" من دیگه چیزی برای گفتن نداشتم و از خدای مهربونم فقط داشتن تو زندگی قشنگمون رو شکر گزاری کردم.   ...
15 ارديبهشت 1393

چهارمین بهار زندگیمان

به دنیا آمدی با لبخندی شیرین و فرشتگان سجده کردند پروانه ها بی قرار شدند و ستارگان درخشیدند ولی من هنوز از آن لبخند تو بی هوشم تولدت مبارک کودک دلبندم راستی لباسش رو خودم دوختم . نظرتون چیه؟!!!       ...
1 ارديبهشت 1393

سالی نو و زیبا با دلی غمگین...

سال 93 رو با برنامه ریزی های زیبا و سفره رنگین شروع کردیم اما...... فقط چند روز از سال نگذشته بود که پدر بزرگ مهربان و دلسوزم از بین ما رفت و ما رو برای همیشه دلتنگ خودش کرد. پدر بزرگی که همیشه جای خالی پدرمون رو برامون پر می کرد و با روحیه شاد و همیشه خنده روش غم تنهایی رو با ما شریک بود. خیلی دوستت دارم بابابزرگ و همیشه در قلب ما می مانی. ...
31 فروردين 1393

حس مسئولیت پذیری والا

این روزا اینقدر فهمیده شدی که کاملا درک می کنی که مامان هم مثل خودت خسته اس. به محض اینکه از اداره بر میگردیم میای تو آشپزخونه و توی شستن ظرفها به من کمک می کنی. اینقدر قشنگ قابلمه ها رو سیم میکشی که من هم تو عمرم اینجوری ظرف نشستم. هر وقت هم که حواست گرم بازی باشه و من خودم کارها رو انجام داده باشم فوری میای و میگی : مامان ببخشی که تو کارا کمکت نکردم.  آرزوی دیدن این رفتارها و مسئولیت پذیری والا رو ازت داشتم . و خدا رو شکر دارم کم کم به تمام آرزوهایی که برات دارم میرسم. ...
4 اسفند 1392

دستهای کوچکت....

چنان میسوختم که گویی خاکستری از من بر جای نمی ماند.گمان میبردم از خاکستر یک ققنوس هزاران ققنوس به پرواز در می آیند.اما ققنوس کوچک من,بی هیچ خاکستری از شعله های من سربرآورد و آتش بی امان مرا خاموش کرد.اینک باور دارم که ققنوس بزرگ می تواند زنده بماند و ققنوس کوچکش را به آغوش بکشد و باهم بر فراز آسمان عشق و خوشبختی به پرواز درآیند. نورچشمم پارمیس! تو ققنوس کوچک منی که پایان غم انگیز افسانه ای کهن راآغازی تازه و نو میبخشی. دخترم ماه من! توآغاز زیباترین افسانه زندگی منی که به حقیقت  پیوست. عزیز دل مامان! تمام اشکهایم را در کاسه صبرم جمع کردم تا وقتی قدم در راه این دنیای تازه می گذاری پشت سرت بریزم تا بدرقه راهت باشد تا فراموش ...
4 اسفند 1392