دیروز که از کلاس قرآن برمیگشتیم من رفتم که در پارکینگ رو باز کنم و در همین لحظه هم پارمیس پشت سرم از ماشین پیاده شد و من یک لحظه فقط صدای جیغ های بلند اونو می شنیدم . تا رسیدم دیدم که دستش لا به لای در ماشین گیر کرده. این اولین اتفاق بدی بود که براش می افتاد و امیدوارم که آخریش هم باشه. خلاصه بدو بدو دوباره ماشین رو روشن کردیم و به سمت بیمارستان..... در بین راه با وجود گریه های فراوان یه سره از من می پرسید : مامان الان کجا میریم و من می گفتم : مامان جان اورژانس بیمارستان طالقانی پارمیس: من از اورجانس می ترسم. آخه اونجا منو آمپول می زنن. و ما کلی دردانه را دلداری می دادیم و نازش را بیش از پیش می کشیدیم . تا درد را فرا...