پارمیسپارمیس، تا این لحظه: 14 سال و 13 روز سن داره

فرشته باغ بهشتم:پارمیس

کاردستی

حتی با وجود خستگی های فراوان ، وقتی که از مهد برمیگرده همه کاغذ باطله ها و ابزار کارش رو دور خودش جمع می کنه و شروع می کنه به ساختن کاردستی. چقدر عاشق اینکاره!!!....... تموم اتاقش پره از اسباب بازی های مختلف اما لذت درست کردن یه کار دستی کوچولو می ارزه به تموم اونا. دختر خلاق مامانی   ...
12 مهر 1393

سوالات فقهی؟؟!!!!!

دخمل ناز:   مامان خونه خدا کجاست؟؟؟؟ دخمل ناز:  مامان خدا که همه ما رو آفریده ، پس خودش رو روز اول چجوری درست کرده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دخمل ناز : مامان خدا چه رنگیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟  شما که میگی خدا خیلی بزرگه ، اندازه اش چند تاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ حالا جوابهای مامان رو ببینین:      والله به خدا نمی دونم چه جوابی به این سوالات فقهی دخملم بدم. تو رو خدا یکی کمکم کنه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!  ...
23 شهريور 1393

همدردی بزرگ........

-  پارمیس که هر روز خسته از مهد و کلاس هاش بر میگرده حدود ساعت 6 تا صبح روز بعد می خوابه. یه شب که حدود 3 نصف شب بود تشنه اش شد و منو بیدار کرد که بهش آب بدم. از بس که تشنه بود ،یه لیوان آب رو تا تهش سر کشید بعدش هم با صدای بلند توی خواب گفت: سلام بر حسین. و به سرعت افتادروی رختخوابش و خوابید. - نوبت دندونپزشکی داشتم و تنها کسی رو که با خودم بردم یدونه دخمل نازم بود. که همیشه همراه و همراز مامانه. من روی صندلی زیر دست دکتر بودم و پارمیس جون پشت سرم محو تماشای کار دکتر بود. بعد از اتمام کار وقتی از مطب بیرون اومدیم محکم بهم بغل زد و گفت : مامان الهی همه درد دندونت و مریضیت بیافته به جون من.    &n...
23 شهريور 1393

و یک اتفاق تلخ......

دیروز که از کلاس قرآن برمیگشتیم من رفتم که در پارکینگ رو باز کنم و در همین لحظه هم پارمیس پشت سرم از ماشین پیاده شد و  من یک لحظه فقط صدای جیغ های بلند اونو می شنیدم . تا رسیدم دیدم که دستش لا به لای در ماشین گیر کرده. این اولین اتفاق بدی بود که براش می افتاد و امیدوارم که آخریش هم باشه. خلاصه بدو بدو دوباره ماشین رو روشن کردیم و به سمت بیمارستان..... در بین راه با وجود گریه های فراوان یه سره از من می پرسید : مامان الان کجا میریم و من می گفتم : مامان جان اورژانس بیمارستان طالقانی پارمیس: من از اورجانس می ترسم. آخه اونجا منو آمپول می زنن. و ما کلی دردانه را دلداری می دادیم و نازش را بیش از پیش می کشیدیم . تا درد را فرا...
12 شهريور 1393

کلمات قصار

این روزها هزار ماشااله گنجینه لغاتش خیلی زیاد شده. و از کلمات مترادف زیبا بسیار استفاده می کنه. مثلا : مامان این چه رفتاریه با من می کنی؟!!!!!!!! مامان من یه پیشنهاد جالب دارم!!!!!!!!!!!!!! مامان میشه لطفا به حرف من توجه کنی!!!!!!!!!!! مامان الان کجاییم؟ الان لب آبیم یعنی چی؟ یعنی اینجا آب داره .................. خب مامان پس لبش کو ؟!!!!    مامان قربون اون فکر کردنت بشه. من که گفته بودم لب آب اون دنبال یه آبی می گشت که لب داشته باشه.       ...
8 شهريور 1393

درخواستهای مودبانه

هر وقت به خیابون ،پارک یا هر جای دیگه ای میریم. برای رسیدن به همه اون چیزهایی که می خواد آنقدر مودبانه و با ناز درخواست میکنه که اول من کلی می بوسمش و می خندم و با تمام ناباوری براش انجام می دیم. (درخواست اول) پارمیس:  مامان(با کلی ناز و ادا ) تو رو خدا فقط یه چیز بگم برام میخری. خواهش می کنم خواهش می کنم فقط همین یه دونه!!!! دیگه برام هیچی نخر. باشه؟ (درخواست دوم) : بازم به همین صورت ...........   ...
5 شهريور 1393

خداحافظی تلخ

مجبور شدیم به مدت یکسال از بچه های جامعه القرآن خداحافظی کنیم و به جای دیگه ای بریم. (البته بعد از یکسال برمیگردیم)به همین خاطر با یک وداع سخت با بچه ها و مخصوصا مادرهای مهربون اونا دلمون به درد اومد. در پایان کتاب دوم حروف که جشن اون هم گرفتیم.با بچه ها خداحافظی کردیم. البته پارمیس و دوستهاش هنوز مفهوم این خداحافظی رو نمی دونن. و فکر می کنن که بازم همدیگه رو می بینن. و مدام احوال هم رو از ما مامانا می پرسن.   از سمت راست(ابوالفضل داداش نیوشا-زهرا-مهدیس-پارمیس-نیوشا-ایلیا-کیانا) از راست:   ابوالفضل-آرشام-مانی-زهرا-مهدیس-پارمیس-نیوشا-ایلیا اما شیرینی پیدا کردن دوستهای جدید و مربی جدید در مرکز دیگیر...
5 شهريور 1393

سفر پر خاطره .....

چند روز پیش با خاله نسترن اینا و خاله حبا و ماگین همگی با هم رفتیم یه سفر یه روزه. با اینکه زمانش خیلی کم بود ولی بینهایت به همگی ما خوش گذشت. اول رفتیم غار قوری قلعه. این شگفتی عظیم طبیعت.... و پارمیس اولین بارش بود که وارد غار می شد. اصلا نمی دونست غار به چی میگن. خیلی ذوق زده شده بود ولی از اونجایی که دخترم سفیده و آدمهای سفید زود سردشون میشه، تمام طول غار داشت یخ می کرد از سرما. و ما به طرز جالبی اونو پوشوندیم. و پارمیس جون در حال یخ زدن و لرزیدن بغل بابایی...... عمو عباس و بابایی و پارمیس و داداش دانیال....     (واقعا طرز عکس گرفتن شاهزاده منو دیدین؟؟؟!!!!!)  بعد از یه بازدید جانانه ...
27 مرداد 1393