پارمیسپارمیس، تا این لحظه: 14 سال و 13 روز سن داره

فرشته باغ بهشتم:پارمیس

ژست دسته جمعی

دردانه مادر .....  تو و خواهر و برادرهای مهدکودکیت چه زیبا و عاشقانه بهم حلقه زده اید و دست بر گردن هم نهاده اید. عاری از هر گونه ناپاکی و کینه و سرشار از محبت و یکرنگی و کودکی شیرینتان. .....   از سمت راست....... علی جون- غزل - پارمیس- ساینا - سایدا - آنیا  (اینا به شش قلوهای مهد معروفند) و این جشن پایان دوره بود که این 6 تا در جایی دیگه از سالن مشغول بازی های خودشون بودن و اصلا اهمیتی به بقیه نمی دادند. آنقدر غرق در خود بودند که کلا فراموش کرده بودند برای چه آنجا هستند..... ...
21 مرداد 1393

مقایسه

مامان : پارمیس جون خیلی کمرم درد میکنه میشه یه پایی روی پشتم بذاری؟ پارمیس : باشه مامان. و با اون پاهای کوچک و نازنینت پشت مامان راه می رفتی و انگار که تمام دردهایم از بدنم با هر قدم کوچکت ، پاک می شد و التیام می یافت. و در آخر آنچنان از روی پشتم جستی که احساس کردم تمام مهره هایش را در هم شکستی مامان: پارمیس جان ،مامان  مهره هام رو خورد کردی پارمیس: مامان مگه پشت آدما هم مهره شطرنج داره؟!!!!!!!! آخه چند ماهیه که کلاس شطرنج می ری و فکر می کنی که هر جا اسم از مهره میاد منظور مهره های شطرنجه. و من آنقدر خندیدم که درد مهره را فراموش کرده بودم و در آخر کلی در مورد مهره های کمر و تفاوت آن با مهره های شطرنج بحث کردیم و ...
18 مرداد 1393

دخترم

دخترم..... آرزویم این است که بهاری بشود روز و شبت........ که ببارد به تمام رخ تو بارش شادی و شعف........ و من از دور ببینم...... که پر از لبخند است...... چشم و دنیا و دلت .......   ...
1 مرداد 1393

ادای زیبا و قرآنی کلمات

تقریبا نصفی از کتاب روخوانی قرآن 1 رو گذراندی و کلمات قرآن رو با حرکات آنها به شکلی بسیار زیبا و قرآنی ادا می کنی. هفته گذشته اولین امتحان از روخوانی رو دادی و من با استرس و نگرانی زیاد منتظر نتیجه بودم . وقتی مربیتون با اقتدار و صدای بلند گفت اسم بچه هایی رو که 20 گرفتن رو فقط می خونم بقیه بچه ها برن و حسابی تمرین کنن. و من نگران و گوش بزنگ بودم و اولین اسمی رو که شنیدم پارمیس باهوشم بود.   و تو بدون هیچ چشم داشتی به من گفتی: مامان دیدی بیست شدم. آره عزیز مامان ممنونم که همه تلاشتو کردی. خداوندا به وجود این قرآن آموز نازنینی که به ما عطا کردی افتخار می کنم و شکرگزارم. و از تو میخواهم که در همه مراحل زندگیش به ...
30 تير 1393

تلقین با مزه

در این ایام سعی می کنیم هر چند شب یکبار سری به دایی بهزاد و دایی میلاد (پسر های عمو بیژن) بزنیم. عشق بهزاد و میلاد پارمیسه و پارمیس هم همینطور. گردن دایی بهزاد رو گرفته بودی و میگفتی: اعصابت خورده؟!!!!   اعصاب نداری!!!!!؟؟؟  اعصابت خورده ؟؟؟  آره آره اعصابت خورده. و اینقدر اینو به بهزاد گفتی که اونم در آخر گفت: آره اعصابم خورده حالا که چی؟؟؟ و تو جواب دادی : خب اعصابت خورد باشه من کار خودم رو می کنم و ما همه حالا نخند و کی بخند......... انگار که با بودن تو و شلوغ کردن و سرگرم کردن همه ما ، یادمان رفته بود که چه اتفاقی افتاده. و همه ما رو می خندادندی.... پارمیس مهربانم شاید خدا توی این لحظه تو رو برا...
30 تير 1393

خاطراتی تلخ

چندین شب پیش ، اوایل ماه مبارک بود که خبر بدی بهمون دادن. آنقدر بد که تا زنده ام نمی تونم درکش کنم. و اون تصادف و فوت عموی عزیز و مهربان و دلسوزم (عمو بیژن) بود. پارمیس که از همون لحظه اول خاکسپاری تا انتهای مراسمات با ما بود خیلی این غم بزرگ روش تاثیر گذاشته بود. همش از من می پرسید: پارمیس :مامان عمو بیژن کجا رفته؟؟؟؟؟ مامان :رفته پیش خدا. پارمیس:خدا کجاست ؟؟؟؟ چه رنگیه؟؟؟؟ مامان :خدا توی آسموناست.رنگش هم سفید و زرده. پارمیس:مامان من دلم می خواد برم پیش خدا.تو رو خدا مامان. به خدا بگو بیاد منو ببره. و من از سخن گفتن باز می مانم................. راه می ره و میگه : لا اله الا الله- محمد رسول الله مامان وقتی عمو بیژن رو...
30 تير 1393

دل نگران مادر

هر وقت می خوای تنهایی با بابا بیرون بری ، صد بار منو میبوسی و به من می گی: مامان تو رو خدا مواظب خودت باش. مامان اگه من برم آقا گرگه نمی آد تو رو بخوره؟؟؟؟؟  مامان تنهایی نمی ترسی؟؟؟؟ بازم برمیگردی و یه بوس دیگه. تا بالاخره با دل نگرانی فراوان دل میذاری و می ری.................... و من فدای آن همه دل نگرانی ها و دلتنگیهایت.   ...
31 خرداد 1393

حس کنجکاوی

و تو هر بار سوال تازه ای از بدن انسان می پرسی. مامان توی شکم ما چیه؟؟؟؟؟؟ مامان تو انگشت ما چیه؟؟؟؟ چجوری حرکت می کنه؟؟؟؟؟؟ مامان جان توش استخونه. باعث حرکتش میشه. مامان پشت پای ما چیه؟؟؟؟  استخونه؟؟؟؟ نه مامان جان . ماهیچه است. و خیلی از این سوال های ریز و جالب.........    
31 خرداد 1393

تخیلات زیبای ذهن

توی حیاط خونه ماگین(مامان رنگین)، مامان خودم، نشسته بودیم .یه درخت گردو توی حیاطشون هست که اصلا گردو نگرفته. ماگین(مامان رنگین)  :  ای وای پارمیس دیدی این درخته اصلا گردو نداره.   پارمیس:  ماگین اصلا گردو نداره!؟   ماگین : نه مامان جان نمی دونم چرا امسال گردو نگرفته؟!! (با حالت کمی ناراحت)   پارمیس : اشکال نداره ماگین، من خودم می رم گردو می خرم میچسبونم بهش بعد تو ازش بکن و بخور....   (خیلی ذهنت زیباست مامان جان. به خاطر اینکه مامان رنگین ناراحت نشه چه فکر قشنگی براش کردی دلسوز و مهربون)   ...
28 خرداد 1393